محل تبلیغات شما


خاطرات آقایحاج اسماعیل حصاری ثانی

از سردار شهیدعلی اصغر اسدی

بسم اللهالرحمن الرحیم

اینجانب حاجاسماعیل حصاری فرزند ثانی 85 سال از عمر بنده می گذرد.

اوایل انقلابکه آقای خمینی (ره)انقلاب کرده بودند،همه می گفتند که یک عالمی هست و می خواهدانقلاب کند.برادرم حاج شیخ محمد حصاری آن زمان بود ودر این زمینه عالم بود.از ایشان سؤال کردم برادر این آقایی که می گویند انقلاب کرده توانایی دارد و میتواند کاری از پیش ببرد. اخوی بنده گفتند که بله می تواند و از لحاظ ت ودینداری همه رقم کامل هست و می تواند این انقلاب و کشور را اداره کند.

تا اینکهانقلاب شروع شد.یکی دو نفر بودند بنام غلامرضا اسدی و علی اصغر اسدی از روستایچشمه خسرو آمده بودند برای تبلیغ انقلاب به روستای حصار، من ایشان را نمی شناختم.از برادرم حاج شیخ محمد سؤال کردم: برادر شما ایشان را می شناسید و مورد تاییدهستند نکند ما را به حکومت لو بدهند و ما را بدست شاه بدهند؟ برادرم که از قبل باآنها آشنا بود گفت: بله آنها را می شناسم و مورد اطمینان هستند. انقلاب که شروعشده بود این خدا بیامرز(سردار شهید علی اصغر اسدی) با ما رفیق شده بود و به خانهما رفت و آمد می کرد. با چند نفر دیگر و به اتفاق برادرم شب ها بعد از مجلس عزا درمسجد می آمدند خانه ما و جلسه تشکیل می دادند. این گروه سه دسته بودند: یک دستهخبر می بردند و خبر می آوردند. یک دسته مخالف بودند و یک دسته موافق بودند و من همکه در خدمت آنها چایی و غذا درست می کردم و از آنها پذیرایی می کردم.و بعد از جلسههم می رفتند. تا اینکه انقلاب به اوج رسید.شهید علی اصغر به روستا رفت و آمد داشت.شهید مرد بسیار دلاور نترس و در عین حال خیلی کم صحبت بود. شهید علی اصغر به اتفاقبرادرم و چند نفر دیگر مثل غلامرضا محمدعلی و یک نفر دیگر که غلام رمضانعلی میگفتند و از تهران آمده بود،بعضی از شب ها می رفتند به روستا های اطراف مثل موشان ،گرینه و چناران و باغشن برای تبلیغ انقلاب. یکی ازشب ها آخر شب حدود ساعت 12 شهیدعلی اصغر بهمراه بقیه برگشتند و آمدند خانه ما. شب های محرم بود و ما مجلس عزاداریسیدالشهدا و خرج داشتیم. شهید اسدی مثل پسرم و برادرم بود خیلی مورد اطمینان ودرانقلاب مثل  خودمان بود. ایشان به من گفت برادرما شام نخورده ایم. گفتم یعنی شما تا الان شام نخورده اید؟ گفت نه . چیزی هم درخانه نداشتیم. فقط مقداری ماست خشک گوسفندی و مقداری هم نان بود که برایشان آوردم.شام را که خوردند شهید اسدی گفتند که حاج آقا این نان و ماست خشک از پلو هم برایما خوشمزه تر و بهتر بود. از شهید علی اصغر از وضع انقلاب در روستا ها سؤال کردمکه چطوری است؟ شهید گفت که انشاءالله رو به پیروزی است. آنها تلاش زیادی داشتند کهانقلاب پیروز شود. تا اینکه شهید غلامرضا اسدی در روز 10 دی 57 در مشهد و درراهپیمایی جلوی منزل آیت الله شیرازی به درجه شهادت نائل آمد و جنازه شهید را جهتتشییع و خاک سپاری به روستای چشمه خسرو آوردند.از روستا های اطراف تعداد زیادی ازافراد برای شرکت در تشییع  جنازه آمدهبودند که این خودش یک انقلاب بود در این منطقه. ما هم رفته بودیم . شهید علی اصغرو برادرم شیخ محمد با هم صحبت کرده بودند که خوب است که این جمعیت چند هزارنفری راببریم به روستا دیزباد پایین برای تظاهرات. برادرم به من گفت که در روستا چه چیزیداری برای پذیرایی؟ گفتم که از یک ماشین نانی که پخت کرده ام و برای منزل آیت اللهشیرازی فرستاده ام، یک مقداری مانده است. گفت بروید به حصارو سبنج آماده کن و نانتهیه کن برای پذیرایی که ما آمدیم. من هم به اتفاق غلامرضا محمدعلی و یک نفر دیگربا موتور آمدیم به حصارو بقیه هم آنجا بودند. بعد دیدم که از طرف تخته همه به طرفروستا می آیند.افرادی که برای تظاهرات به حصار آمده بودند.از جمله از گرینه وچناران می گفتند کسانی که از شاه طرفداری می کنند ضد انقلاب و دشمن امام هستند کجاهستند که ما آنها را بکشیم و آتش بزنیم. ولی شهید علی اصغر و برادرم جلو مردم راگرفتند و می گفتند که کسی حق در گیری را ندارد و نباید در اینجا به کسی آسیب برسد.سخنرانی کردند و ماهم پذیرایی کردیم واین تطاهرات مسالمت آمیز به پایان رسید. تااینکه انقلاب به پیروزی رسید و من کمتر از شهید اسدی خبر داشتم و همیشه جویایاحوال ایشان بودم تا اینکه خبر دارشدیم که ایشان به جبهه رفته و شهید شده است. وما هم برای تشییع جنازه شهید رفتیم به روستای چشمه خسرو و قلعه وزیر. تشییع جنازهبا شکوهی برگزار شد و من هم که شعری برای شهید سروده و آماده کرده بودم در اینمراسم قرائت کردم.

این گل هایپرپر از کربلا می آید      غرقه در خونپیکر از جبهه ها می آید.

حسین حسینشعارم                         شهادتافتخارم.

عزای پر شوریبرای ایشان گرفتند.

و یک خاطره ازشهید علی اصغر که یادم رفته بود را می گوییم.

بعد ازپیروزیانقلاب  یک روز شهید اسدی آمد به حصار وآمد پیش من و گفت حاج اسماعیل من از این به بعد منزل شما نمی آیم. گفتم اسدی چیشده چه ناراحتی از من داری که به خانه من نمی آیی. شهید اسدی گفت که از شما هیجبدی ندیده ام. آمده ام به روستا برای جمع آوری اسلحه و می روم به منزل کسانی که ضدانقلاب هستند و اسلحه دارند و بهترهست که اینجا نیایم و بتوانم اسلحه ها را جمعآوری کنم. شهید علی اصغر اسدی مرد دلاور، پر دل و خوبی بود و هر چه از او تعریفکنم کم هست. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.


شهید محمد بدیع زاده

هفته نیروی انتظامی

سنگر سازان بی سنگر

شهید ,انقلاب ,علی ,اسدی ,یک ,اصغر ,علی اصغر ,شهید علی ,که از ,شهید اسدی ,تا اینکه ,برای تبلیغ انقلاب

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

telmatesni دانلود وطن4 NFL Wholesale Cincinnati Bengals Jerseys Is A Sport Sprite, Buy Your Favorite Thing. keitcanabeb معرفی بهترین سایت های ایرانی gurloogemi مدرسه عشق کلید نمایندگی سلمان فارسی همسفران Michelle's notes